مرگ، پایان کبوتر… نیست؟

تموم شد. بعد از حدود ده سال مطب و دکتر و بیمارستان و قرص قدیمی و قرص جدید و وزن اضافه کردن و وزن کم کردن. اولش که شروع شد فکر می‌کردیم زود می‌گذره، فک می‌کردیم اینی که الان می‌بینیم یه نفر دیگه‌س که موقتا جای بابامون نشسته. منتظر بودیم زمان بگذره و همون آدم قبلی برگرده. ۷-۸ سال طول کشید تا یکی از دکترا آب پاکی رو بریزه رو دستمون که این مسیر یه‌طرفه‌س و برگشتی نداره. این اواخر دیگه یه مشکل حل می‌شد یه مشکل دیگه پیش میومد. انقدر رفت بیمارستان و نگران شدیم و یه چیزی جاگذاشت و ضعیف شد و برگشت که این دفعه آخرم فکر کردم مثل همیشه‌س. که بعد چند روز برمی‌گرده با یه رنج اضافه‌تر و دوباره می‌شینه جلوی دوربین واتسپ. فکر میکردم اگه هر یه ساعت یه بار ازش خبر بگیرم دیگه براش اتفاقی نمیفته. فکر میکردم که زمان برام صبر میکنه تا بتونم برم ایران و یه بار دیگه ببینمش. فقط چند ماه دیگه وقت لازم داشتم! ولی زمان گذشت و فرصتا قطره قطره کم شد و قطره آخرشم ریخت و تموم شد. وقتی داشتم فکر میکردم که قید همه چی رو بزنم و برگردم پیش خودم گفتم وقتی بود و می‌شد ببینمش نرفتم، دیگه الان چه فایده. حالا انگار یه گوشه‌ی قلبم خالی و چروک شده و یکی داره فشارش میده. حتی وقتی سر خودمو گرم میکنم که فکر نکنم، با اینکه بهش فکر نمیکنم یه چیز قلمبه ته گلومو گرفته. شب که تاریک میشه و خونه ساکت میشه و چشامو می‌بندم که بخوابم ریز و درشت خاطراتم باهاش میاد جلو چشام:

شاهنامه قدیمی بزرگ و سنگینی که یادگار پدرش بود و من برمی‌داشتم می‌خوندمش، دایره‌المعارف قدیمی‌ای که توی کتابخونه بود و هرچند وقت یه بار یه چیزی ازم می‌پرسید بعد که نمیدونستم میگفت بیار از توش بخونیم با هم، آلبوم تمبری که از هر مناسبتی یه چیزی توش بود، اسکناسای قدیمی تو آلبوم، وقتایی که با ذوق و شیطنت یه ترفند ریاضی میاورد یادم بده، وقتایی که یکی از همکاراش یه خوراکی‌ای سر کار می‌خرید و شب با عین همون برای هممون میومد خونه، وقتایی که از سر کار می‌رسید و دم در منتظر میشد تا بغلش کنیم بعد بیاد تو، وقتایی که خیلی هم بزرگ شده بودیم و میگفت بریم رو پاش بشینیم و بعد چند دقیقه خسته میشد ولی باز دفعه بعد میگفت بریم بغلش، حرفایی که زیر گوشمون زمزمه می‌کرد که بدونیم چقد دوستمون داره، بوی عطرش که هرجا می‌رفت تا چند روز میموند و حتی وقتی بعدش رانندگی میکردم دستم بوشو می‌گرفت، چوب‌لباسی کراواتاش که قبل مهمونیا با دقت میاورد کنار پیرهنی که می‌خواست بپوشه که تصمیم بگیره کدوم بهتره، قیچی و ریش‌تراشی که از آلمان آورده بود که اگه با قیچیش چیز دیگه می‌بریدی ناراحت میشد، صبح جمعه‌ها که میومد بیدارمون می‌کرد که بیسکوییت (نون بربری) گرفتم بیاین صبحونه بخوریم و ما که چقد غر می‌زدیم هردفعه که بهمون می‌گفت پاشو صبحونه بخور دوباره بخواب!، وقتایی که دم در با یکی حال و احوال می‌کرد و چون صداش بلند بود ما از چند طبقه بالاتر می‌فهمیدیم رسیده خونه، صداش که انقدر مشخص بود هرجا زنگ می‌زد لازم نبود خودشو معرفی کنه، خوش و بش کردنش با همه که هرجا یکی دو بار می‌رفت همه دفعه بعد می‌شناختنش، وقتایی که همینجوری یهویی اسم یه کشوریو می‌شنید و ازم می‌پرسید پایتختش کجاس انقد می‌پرسید که یاد بگیرم، ساعت خوندن که از خیلی بچگی یادم داده بود و هرجا ساعت می‌دید نشونم میداد که بخونم، صدای قهقهه خنده‌هاش که وقتی می‌خندید کل خونه رو برمی‌داشت، شوخیاش با همه‌چی یه جوری که انگار هیچی تو دنیا جدی نیست، دوربین عکاسی قدیمی‌ای که میداد دستم عکسای پرت و پلا بگیرم و یاد بگیرم، خودنویسی که یادگار سفرهاش بود و بهم داد که نوشتن با خودنویس یاد بگیرم، وقتایی که می‌رفتم دکتر که حتی اگه در نیمه‌باز بود می‌گفت دربزنیم که یه بار یکی از دکترا چقد تحسینش کرد که چه چیز خوبی یاد بچه میدی، وقتایی که می‌رفتیم دکتر و به زور می‌خواست دکتر بهمون آمپول بده که زودتر خوب بشیم، وقتایی که منو جلوی دوچرخه‌ش می‌نشوند و می‌برد تا دم ساحل کیش، وقتایی که برای کارنامه گرفتن میومد مدرسه و همه معلما و مدیرا و ناظما می‌شناختنش، اون دفعه‌ای که اومده بود کتابخونه دنبالم و یه دختره که تا حالا ندیده بودمش یهو اومد تو گفت بابات دم در منتظره چقد شبیه همین، وقتایی که قرار بود یه چیزی بخره و دم در که ازش می‌پرسیدم الکی می‌گفت آآخ یادم رفت بعدش از تو جیبش همون چیزو درمیاورد، پابه‌پام همه‌جا اومدنش از مطب دکتر تا امتحان ورودی مدرسه‌ها تا جلسه کنکور تا مصاحبه شرکت تا دم سفارت آمریکا تا محل تحویل بار فرودگاه، وقتایی که کامپیوتر یه مشکلی پیدا می‌کرد و زنگ می‌زد به یکی سریع گوشی رو میداد به من و چقدر من شاکی می‌شدم، خاطرات سفرهای موقع مجردیش که همش برامون تعریف می‌کرد، وقتایی که از یه جایی رد می‌شدیم و هر اتفاقی اونجا افتاده بود رو یادآوری می‌کرد: اینجا اولین بار با مامانتون اومدیم ناهار – اینجا خونه قدیممون بود – اینجا مدرسه دبستانم بود – اینجا بیمارستانی بود که شما به دنیا اومدین، شعرهای کتابای دبستانش که هنوز یادش بود و بعضی وقتا می‌خوند برامون، بازی کردنش با بچه‌ها که انقد توی نقش فرومی‌رفت همه بچه‌ها عاشقش بودن، شنا کردنمون که خیلی براش مهم بود و هردفعه از کلاس برمی‌گشتیم می‌پرسید الان قشنگ میتونی بری تو عمیق؟ که هیچ‌وقتم نتونست خودش ببینه، اون باری که تو سفر ارمنستان دلش آبجو می‌خواست و دوتا آبجو گرفتیم برای اولین بار با هم خوردیم، اون موقعی که هی پشت دوچرخمو می‌گرفت تا یاد بگیرم و یه بار افتادم تو سرازیری کلی دنبالم دویید، وقتایی که منو می‌برد ادارشون و می‌نشستم پشت کامپیوترش الکی تایپ می‌کردم، تخته بازی کردنش که کلی برای همه کری می‌خوند، وقتایی که سر کار حوصلش سرمی‌رفت و چند بار تو یه روز زنگ می‌زد خونه، مدارکی که مرتب توی کیف سامسونتش طبقه‌بندی کرده بود و هرچی میخواستی سریع برات پیدا می‌کرد چه کارنامه‌ی یه سالی تو دبستان چه گواهینامه زمان شاه مامانم، عکس پرسنلیاش که با اینکه خیلی جدی بودن هنوز چشماش داشت می‌خندید، روتین منظم هرروزش که صبح بیدار می‌شد، چایی می‌ذاشت، دوش می‌گرفت، ریش می‌زد و میرفت سر کار، اصطلاحات خاص خودش که فقط ما می‌فهمیدیم زمان اعلی‌حضرت خونه رضاقلی، وقتایی که قلقلکمون می‌داد و جیغ و دادمون می‌رفت هوا، شبکه‌های ماهواره که هروقت ما چیزی نمی‌دیدیم می‌زد آهنگای قدیمی تکراری گوش بده، وقتایی که مژه می‌رفت تو چشمش و میومد که من براش دربیارم. هزارتا چیز دیگه هم هست که هرروز یه چیز جدیدی یادم میفته و دوباره بغض می‌کنم. دوباره ضربان قلبم می‌ره بالا و یه چیزی گلومو فشار می‌ده. هرکی می‌دیدش یکیو می‌دید که ضعیف شده و موهاش سفید شده و دستاش می‌لرزه. من ولی بابای شیطونمو می‌دیدم که تو خونه دنبال بچه‌ها می‌دوید و پا به پاشون غش غش می‌خندید، وقتایی که مامانم ما رو دعوا می‌کرد مثل ما مثلا می‌ترسید، که بهم میگفت میدونی ۱۱*۱۸ چند میشه بعد یادم میداد چطوری عددا رو تو یازده ضرب کنم.

حالا ته دلم یه حس عجیبیه. انگار خودم نیستم، یکی دیگه‌م که داره منو نگاه می‌کنه. کارای روزمره‌مو مکانیکی انجام می‌دم، سر خودمو با یه چیزایی گرم می‌کنم که فکر نکنم. گلای سفید روی میزو نگاه میکنم و انگار نمی‌بینم! میگن میخوای یادبود بگیری؟ میخوام؟ نمی‌دونم! چه فایده داره دیگه! کسی که نمیشناختش چه فایده به یادش باشه، من می‌شناختمش که همش تو یادمه! صداش همش تو گوشام می‌پیچه. همش با خودم فکر میکنم که یعنی می‌دونست چقدر دوسش داریم؟ نکنه فکر می‌کرد مامانمو بیشتر دوست داریم؟ ما که هیچ‌وقت چیزی نمی‌گفتیم و از وقتی دور شده بودیم همون بغل کردنا هم دیگه نبود. این اواخر دیگه درست نمی‌خندید، وقتایی که می‌خندید چشماش خوشحال نبود، وقتی حرف می‌زد انگار نفس کم میاورد و هربار که می‌دیدمش غصه می‌خوردم. نکنه وقتی غصه می‌خوردم فکر می‌کرد دیگه دوستش ندارم. حتی یادم نیست آخرین باری که حرف زدیم چی بهش گفتم، یادم نیست آخری حرفی که بهم زد چی بود. بعضی وقتا پیش خودم می‌گم آدم باید زندگیشو بسازه، مامان باباشم همینو می‌خوان ولی واقعا مطمئن نیستم که بابام خوشحال بود که من مثلا دکتر شدم و خیالش ازم راحته یا ترجیح می‌داد پیشش باشم و بی‌سواد بمونم. واقعا نمی‌دونم ارزششو داره که همه زندگیمونو بذاریم پشت سرمون، هی منتظر شیم یه روز خوب بیاد که بریم خونه، برای یه زندگی بهتر هی بدوییم، یا بهتره زندگیو یواش کنیم و کنار عزیزامون بمونیم. بعد کتابمو باز می‌کنم و خودمو توش غرق می‌کنم و این فکرا رو هل می‌دم زیر فرش، برای یه وقت دیگه.

فال ورق

ورق‌ها یکی پس از دیگری نشستند روی زمین
بی‌بی گشنیز نشسته بود وسط و نظاره‌گر بود. سرباز دل نشست پایین. سرباز خشت بالا. چشم بی‌بی گشنیز به سرباز دل بود. بعد ۶ آمد. ۶ یعنی راه، یعنی سفر…
ورق‌ها جمع شدند، جفت‌ها با هم رفتند بیرون، بر خوردند. دست بعدی که آمد روی زمین، چشم بی‌بی گشنیز به دسته‌ی ورق‌ها خشک شد، ولی سرباز دل همان وسط ماند.
روی زمین یک ۶ بود، بی‌بی گشنیز بود، و سرباز خشت…

گل یخ

درخت بید گوشه‌ی باغ نشسته بود و رفت‌وآمد پرنده‌ها رو تماشا میکرد. بهار شده بود، باغ پر از شکوفه‌های رنگارنگ بود و آواز پرنده‌ها همه جا رو برداشته بود. درخت بید زل زده بود به باغ بهاری، ولی خوشحال نبود.
کلاغ سیاهه‌ی باغ که تمام زمستون کنارش مونده ‌بود، وقتی می‌دید غصه‌ی تو چشماشو، بهش نهیب می‌زد که: «بابا مگه بهار نمی‌خواستی؟ مگه ناراحت باغ بی برگ و گل نبودی؟ مگه خسته نبودی از رنگ یکنواخت سفید روی همه چیز؟ خسته از سکوت، بی‌رنگی، سردی؟ مگه انقدر صبرت سر نیومده بود که یه نامه‌ی بلند بالا نوشتی برای عمونوروز که دیگه بسه زمستون؟ بعد مگه نامه رو ندادی دست خود من که ببرم براش؟ خب اونم دید پیغامتو، شال و کلاه کرد و اومد. ننه سرما رفته، باغ رنگارنگ شده، شلوغ شده، چی می‌خوای دیگه؟»
درخت بید قصه‌ی ما اما، دلش گرفته بود. نه برگای سبز، نه شکوفه های گیلاس ، نه گلهای بنفشه، نه آواز پرنده ها، هیچکدوم حالشو خوب نمی‌کردن. دلش تنگ بود. وقتی نگاه میکرد به بوته‌ی گل یخ اون یکی گوشه‌ی باغ که تو زمستون بوش همه رو مست می‌کرد، دیگه بهار به چشمش نمیومد. هنوز میتونست چشماشو ببنده و از بوی گل یخ سرمست بشه. همین بود که دلشو می‌لرزوند. پشیمون بود از خبر کردن عمو نوروز؟ نمی‌دونست! فقط این دلتنگی عجیب شب و روز رهاش نمی‌کرد.
کلاغ سیاهه، بالاسرش نشسته بود ، قارقار میکرد و میگفت «والا که تو دیوونه‌ای!»

و من آن سرباز دلتنگم

تو را آن گونه می خواهم که باغی باغبانش را
شبیه مادر پیری که می بوسد جوانش را

من آن سرباز دلتنگم که با تردید در میدان
برای هیچ و پوچ از دست خواهد داد جانش را

پریشانم شبیه پادشاهی خفته در بستر
که بالای سرش می بیند امشب دشمنانش را

تو در تقویم من روزی نوشتی دوستت دارم
از آن پس بارها گم کرده ام فصل خزانش را

شبی در باد می‌رقصند موهایت، یقین دارم
شبی بر باد خواهد داد مردی دودمانش را

پرستویی که با تو هم‌قفس باشد نمی‌ترسد
بدزدند آب و نانش را، بگیرند آسمانش را

تو ماهی باش تا دریا برقصد، موج بردارد
تو آهو باش تا صیاد بفروشد کمانش را

من آن مستم که در میخانه‌ای از دست خواهد رفت
اگر دستان تو پر کرده باشد استکانش را

امیر علی سلیمانی

پ.ن. ۱. چقد بده آدم یه مدت شعر نخونده
پ.ن. ۲. چقد خوبه آدم بعد یه مدت شعر بخونه

از جاها و آدم‌ها

می‌ریم جلوی در. یه نگاهی به تو می‌ندازیم. میاد جلو و می‌پرسه: «اینجا چیکار دارید؟»
اونجا چیکار داریم؟ چشممون میفته به ساختمونا، درختا، نیمکتا… سایه‌ی روزای قدیممون از جلوی چشامون رد می‌شه. سایه‌ی آدمایی که دیدیم، از کنارشون رد شدیم، شناختیم، دوست داشتیم.
دوباره می‌پرسه: «اینجا چیکار می‌کنین؟»
هرجایی رو آدماش «اونجا» می‌کنن، وگرنه که یه جاییه مثل جاهای دیگه. یه سری ساختمون بلند، یه سری نیمکت بی‌روح، یه سری درخت بی‌میوه.
وقتی میاد برای بار سوم بپرسه، بدون معطلی جواب می‌دیم: «هیچی»، به راهمون ادامه می‌دیم و می‌ریم. ولی سایه‌ی اونجا رو هم، با سایه‌ی آدماش و روزاش با خودمون می‌بریم.

آسمون آبی رنگ‌پریده‌

آره، من به تیکه‌تیکه شدن روح معتقدم.

مطمئنم آدم از هرجایی که رد می‌شه، یه تیکه از روحش اونجا باقی می‌مونه. همون‌جور که یه تیکه از روح من الان تو اون مدرسه‌ی کوچیک کنار دریا، تو کیشه. اونجایی که زنگ تفریحا، از میله‌های کنار حیاط، دریا و موجا رو می‌دیدیم. تو همون هوای شرجی گرم، تو حس بهشت موقع رسیدن به کولر گازی، تو نشستن رو میله‌ی دوچرخه‌ی بابام و رفتن تا لب دریا و وقتی بزرگتر شدم، دوچرخه‌سواری و اسکیت‌بازی تو کوچه‌هاش…

یه تیکه‌ی دیگه از روحم مونده تو مدرسه‌ی راهنماییمون. مدرسه‌ی قدیمی زمان جنگ، که پناهگاهاش واسه ماها جای مرموزی بود برای ماجراجویی. که روایت بود ته پناهگاه وسط حیاط می‌رسه به دفتر مدیر. توی زیرپله‌ی جلوی نمازخونه، توی اون جمع ۱۰-۱۵ نفری که زنگ تفریحا به زور خودمونو زیر اون راه‌پله جا می‌کردیم، یه وقتایی خاطرات و یادگاری‌های آدمایی که قبلا اونجا بودنو می‌خوندیم، بعضیاش مال سال ۴۰-۵۰ بود. ما هم سال آخر که رفتنی شدیم، واسه خودمون اونجا یادگاری نوشتیم. اون موقعا مثل الان نبود که همه گوشیاشون دوربین داشته باشه. ازش عکس نگرفتیم و سال بعد از رفتن ما رنگش کردن. دیوار زیرپله که رنگ شد، قلبای ما هم انگار دیگه راضی نمی‌شد به مدرسمون سربزنیم. یه تیکه از روحمون جاموند تو مدرسمون، همون موقعایی که دیوار زیرپله‌ش رنگ نشده بود. اون موقعایی که تو زیرزمین نمورش نمایشگاه کاردستی می‌ذاشتیم. اون روزای اولی که با شوق و ذوق می‌دویدیم می‌رفتیم پای پنجره، لیست کلاسا رو ببینیم، که ببینیم با دوستامون تو یه کلاسیم یا نه، بعدشم یه هفته راه میفتادیم دنبال ناظممون که اونایی که دور افتادن رو جابجا کنه. یه تیکه‌شم نشسته کنار اون دوستمون، رو نیمکت ردیف اول، که چون رفتارش عجیب بود همیشه تنها می‌نشست. یه تیکه‌شم تو راه‌های مخفی بین پاسیو و اتاق ورزش پرسه می‌زنه، که همیشه تاریک و مرموز بود برامون.

بعد از بیرون اومدن از فنی، یه تیکه از روحمم جاموند اونجا، بین کسایی که دوسشون داشتم، جلوی بوفه، پشت متال، رو نیمکتای زیر درختای پشت دانشکده، جلوی کتابخونه مرکزی. تو تولدای وقت ناهار، تو برف‌بازی جلوی کانکس و بعد نشستن جلوی بخاریش تا خشک بشیم. تو خیابون امیرآباد، ۱۶ آذر، انقلاب…

به زودی یه تیکه‌ی گنده از روحم باز کنده می‌شه. تو خیابونای تهران پرسه می‌زنه، می‌ره اجراهای عجیب غریب سالنای دورافتاده رو می‌بینه، تو کتابفروشیا می‌گرده و ساعت‌ها کتاب تماشا می‌کنه. یه وقتایی که هوا تمیزه زل می‌زنه به کوه‌ها و می‌گه عجــــــب! یه وقتایی هم همینطوری الکی چشاشو می‌دوزه به آسمون آبی رنگ‌پریده‌ی شهر، که به سفیدی می‌زنه. تو اتاقم می‌شینه و قفسه‌ی کتابامو تماشا می‌کنه، یه وقتایی هم لم می‌ده رو تخت و یکیشونو می‌خونه. می‌ره جلوی تلویزیون و سرشو می‌ذاره تو بغل مامانم، بعضی وقتا هم می‌شینه رو پای بابام. با خواهرم کل‌کل می‌کنه سر این که وسایلمو جابجا کرده… بعدم، پامی‌شه می‌ره شرکت، بین آدما می‌چرخه، حرف می‌زنه، چای دارچین می‌خوره. یا می‌ره رو چمنا می‌شینه، یا رو صندلی تاب می‌خوره. شایدم فوتبال‌دستی‌ش از من بهتر بود، یه دست هم فوتبال‌دستی زد.

خلاصه که آره، من معتقدم خاطرات روح آدمو تیکه پاره می‌کنن و پخش و پلا می‌کنن جاهایی که دوست دارن! از هرجایی که رد بشی و بری، یه تیکه از روحت اونجا جا می‌مونه. ولی نمی‌شه هم رد نشد، نمی‌شه یه جا موند. آدمم مثل آب می‌مونه، بمونه یه جا راکد می‌شه. باید رد شد، تیکه‌های روح رو جا گذاشت و تجربه کرد. مدت یه جایی موندن تا وقتیه که روح دوباره انقدری بزرگ شه که بشه ازش یه تیکه کند! اصن روح آدم برای همین ساخته شده. وگرنه که همیشه می‌موندیم تو همون مدرسه‌ی کوچیک دوران بچگیمون، منتظر صدای زنگ تفریح.

ناپدیدشدگان

سروان آمرانه گفت: «سخنرانی کافی‌ است، سخنرانی کافی است. به سؤال من جواب بدهید، خانم. فکر نمی‌کنید کار عجیبی باشد که سی و هفت خانواده همزمان با هم در مدت سه روز دادخواست‌هایی ارائه دهند که در آن‌ها تدفین یک مرده درخواست شده باشد، مرده‌ای که هفته‌ی پیش فقط یک زن ادعا کرده بود مال اوست، آن هم زنی که حتی جسد را ندیده؟ به گمان شما این کار عادی است؟»

«دورانی که ما در آن زندگی می‌کنیم عادی نیست، قربان. مگر این عادی است که من مردی در خانه نداشته باشم، دو تا از پسرهایم با گلوله کشته شده باشند، کسی نباشد که با دخترهایم ازدواج کند و شوهرم سر از رودخانه دربیاورد، بعد از این که دو سال از دستگیری‌اش در پایتخت، که سعی کرده بود رد تئودور ساراکیس را پیدا کند، گذشته باشد؟»

«زن‌های دیگر چی؟ جواب زن‌های دیگر را چی بدهم؟»

«این مشکل شماست، قربان. من درس قضاوت نخوانده‌ام تا بدانم که شما باید به آن‌ها چه چیزی بگویید.»

«خانم تئوگونافیس، این را می‌دانید که اگر درخواست یکی از شما را قبول کنم، دیگران خویشاوندی نخواهند داشت که به خاکش بسپارند؟ در این صورت می‌‌دانید که من مرتکب چه بی‌عدالتی می‌شوم؟»

«قربان خوشحالم که می‌شنوم شما این‌طور پای‌بند اجرای عدالتید. این کار به من خیلی امید می‌دهد. چون شما خودتان برای شوهر من پرونده درست کرده‌اید، ناپدید شدنش را می‌گویم، و حالا می‌توانید پرونده را ببندید.»

«پس واقعا یقین دارید که آن مرد شوهر شماست؟ به خدا قسم می‌خورید که یقین دارید؟»

«اگر حرف مرا قبول ندارید، جناب سروان، او را زنده به من برگردانید یا بگویید در کجا زندانی است تا بروم به دیدنش و غذا و لباس برایش ببرم. یا جنازه‌اش را به دستم بدهید، تا به عنوان شوهر و پدر به او احترام بگذاریم. از من نخواهید که وظایف مقدسم را نادیده بگیرم و او را دفن نکنم، وقتی که جلو چشم‌های من است، وقتی که در دست‌های من است.»

****

پ.ن.۱- اسم کتاب «ناپدیدشدگان»، از «آریل دورفمان‌»ه با ترجمه‌ی «احمد گلشیری». نویسنده اهل آرژانتین و ساکن شیلی بوده ولی بعد از انقلاب شیلی تبعید شده و ساکن آمریکاست. کتاب رو با نام مستعار چاپ کرده و فضای کتاب انقدر کلیه که نشه به جای خاصی نسبتش داد (و بشه به هرجایی نسبتش داد!) به خاطر این که مردم کشور خودش هم بتونن به سادگی کتابش رو بخونن!

پ.ن.۲- من هیچ‌وقت این همه آدم حاضرجوابی نبوده‌م و فکر نمی‌کنم یه موقعی هم بشم. ولی همیشه از این که کسی که در موضع قدرت نیست، با یه سری کار ساده که نمی‌شه جلوشو گرفت (مثل همین ادعای بالا!) مواضع قدرت رو قلقلک بده لذت برده‌م. گرچه فقط تو کتابا دیده‌م ولی دوست دارم امیدوار باشم که چنین آدم‌هایی هستن و می‌تونن موفق بشن.

پ.ن.۳- دارم علاقه‌ی عجیبی به ادبیات آمریکای لاتین پیدا می‌کنم!

خوابگردی در برف

بچه‌ها دوباره در برف بازی می‌کنند. در میان آنان، پشت دختر با لباس کلاه‌دار به من است. در حالی که سعی می‌کنم به سوی او بروم، برای لحظه‌ای دختر پشت پرده‌ای از برف گم می‌شود. پاهایم چنان در برف فرو می‌رود که به سختی می‌توانم آن‌ها را بلند کنم. هر قدمی به اندازه‌ی ابدیت طول می‌کشد، در رؤیای من تا به حال چنین سخت برف نباریده بود.

وقتی به زحمت به سمت بچه‌ها می‌روم، کودکان برای دیدن من دست از بازی می‌کشند، آنان صورت جدی و براق خود را به سمت من می‌کنند، نفس سفید آنان به شکل ابرهای کوچک برمی‌خیزد. ضمن این که همچنان به سمت دختر حرکت می‌کنم، صورتم گویی منجمد شده است و لبخند نمی‌خواهد بر لبانم بیاید. گویی لایه‌ی نازکی از یخ روی دهانم را گرفته است، دستم را بلند می‌کنم تا یخ را از روی لبانم پاک کنم، دستم در دستکش ضخیمی است و متوجه می‌شوم که انگشتانم در دستکش یخ زده است. وقتی دستکش را روی صورتم قرار می‌دهم، هیچ چیزی حس نمی‌کنم. با حرکاتی کند و بافشار از کنار کودکان می‌گذرم. حالا به تدریج می‌توانم تشخیص دهم دختر چه می‌کند. او دژی از برف می‌سازد، شهری محصورشده که آن را با تمام جزئیاتش می‌شناسم: دیوار دژ را، آجرها و چهار برج نگهبانی، دروازه با خانه‌ی کوچک مستخدم، خیابان‌ها و خانه‌ها، میدان بزرگ و ساختمان پادگان در یک گوشه و اینجا درست همان‌جایی است که من ایستاده‌ام. اما میدان خالی است، تمام شهر سفید و خاموش و خالی است. وسط میدان را نشان می‌دهم و می‌خواهم بگویم، آنجا باید انسان‌ها را قرار دهی، اما هیچ صدایی از دهانم که زبانم در آن چون ماهی یخ‌زده قرار دارد، بیرون نمی‌آید. اما او عکس‌العمل نشان می‌دهد، روی دو زانو بلند می‌شود و صورتش را زیر کلاه لباس به من می‌کند. در این لحظه‌ی آخر، می‌ترسم ناامید شوم. صورتی که اکنون به سوی من برمی‌گردد، لغزان و بی‌حال، مثل یک عضو داخلی باشد که برای قرار گرفتن زیر نور روز ساخته نشده است. اما نه، خود اوست، به گونه‌ای که تا به حال او را ندیده‌ بودم. یک کودک خندان، دندان‌هایش برق می‌زند و از چشمانی به سیاهی زغال نگاه می‌کند. به خود می‌گویم: پس چیزی برای دیدن وجود دارد. می‌خواهم با دهان ناشی و یخ‌زده‌ام با او صحبت کنم: چطور با دستانی در دستکش موفق می‌شوی کاری چنین ظریف و دقیق انجام دهی؟ از پچ‌پچ من دوستانه می‌خندد و آنگاه دوباره مشغول ساختن دژ برفی می‌شود.

******

باد فرو نشسته است و حالا پولک‌های چرخان برف، به زمین می‌ریزند. اولین برف سال که بام‌ها را سفید می‌کند. تمام بعدازظهر را جلوی پنجره می‌ایستم و به ریزش برف نگاه می‌کنم. وقتی از حیاط پادگان می‌گذرم، با شنیدن صدای برف زیر پاهایم، در خود احساس سبکی فوق‌العاده‌ای می‌کنم.

وسط میدان، کودکان بازی می‌کنند و آدم برفی می‌سازند. از روی برف‌ها به سویشان می‌روم و مراقبم تا آن‌ها را نترسانم، به طور غیر قابل توضیحی خوش‌اخلاقم.

آن‌ها نمی‌هراسند، بیشتر از آن مشغولند که نگاهی به من بیندازند. آن‌ها بدن بزرگ و گردی را درست کرده و حالا با برف، توپی برای سر درست می‌کنند.

کودکی که رهبر است می‌گوید: یکی باید برای دهن و دماغ و چشم چیزی بیاورد.

فکر می‌کنم، آدم برفی به دست هم نیاز دارد، اما چیزی نمی‌گویم.

آن‌ها سر را روی شانه‌ی آدم برفی قرار می‌دهند و جای چشم و گوش و دماغ و دهن، سنگریزه می‌گذارند. یکی از بچه‌ها کلاهش را روی سر آدم برفی می‌گذارد.

آدم برفی خوبی شده است.

این صحنه‌ای از خواب من نیست. برف‌بازی این کودکان را همچون تمام چیزهایی که تا امروز دیده‌ام، پشت سر می‌گذارم. احساس حماقت می‌کنم، مثل مردی که به رغم اشتباهات بسیار، همیشه مسیری را ادامه می‌دهد که ممکن است راه به جایی نداشته باشد.

 

پ.ن. وقتی کتابی که اسمش «در انتظار بربرها» بود برداشتم که بخونم، فکر می‌کردم با کتابی مواجهم که توش یه شهری هست، با مردمان دوست‌داشتنی، که یه روزی که دارن در صلح و صفا زندگیشونو می‌کنن بربرها حمله می‌کنن و زندگی‌شونو می‌ریزن به هم. ولی با خوندن کتاب، حتی همون ۷-۸-۱۰ صفحه‌ی اول متوجه شدم که تقریبا برعکسه. این کتاب رو کسی روایت می‌کنه، که  یه جورایی عاشق یه دختر بربره. در حالی که حتی نمی‌دونه چرا!

پ.پ.ن. جدای از داستان کتاب، که بی‌شباهت به داستان‌های سرخ‌پوست‌‌ها و آمریکایی‌ها نیست، من رؤیاپردازی‌های کتاب رو خیلی دوست داشتم. خواب‌ها طوری تعریف شده‌ن، که آدم گاهی با خوابی که دیشب خودش دیده، اشتباه می‌گیردشون!

به هرگزت که سؤالی شد و نوشت کدام

بعضی وقتا، زندگی می‌ذارتت توی چله‌ی خاطرات، همینجوری یهو مثل تیر، پرت می‌شی تو یه زمان و‌ مکان خاص. یهو به خودت میای و می‌فهمی نیم ساعته خیره شدی به هیچی و خودتو تو اون روز خاص می‌بینی.
اون روز خاص، می‌تونه یه روز به ظاهر معمولی باشه، همون روزی که از «افق»، «بوآی باز و بسته» خریدین، همون روزی که «بوآی باز» رو انتخاب کردی و زدی به سینه‌ی لباست. که انتخاب کردی گویا باشی، روشن باشی، واضح باشی، کسی باشی که نگفته‌ها رو می‌گه. شاید همون موقع بود که اشتباه کردی. شاید از همون اول معلوم بود که روشن و واضح بودن محکومه به گم شدن، و سکوت و ابهام مقدر به موندگاری. انگار می‌تونی خودتو ببینی که با شنل سبزت نشستی پشت یه تاکسی پیکان درب و داغون و هر چند ثانیه یه بار یه نگاه به «بوآی باز» خودت و «بوآی بسته‌»ی اون می‌ندازی و ذوق می‌کنی. حتی شاید اگه یه کم فکر کنی، یادت بیاد آهنگی که آقای راننده داشت گوش می‌داد چی بود… تمام حس اون روز رو، صحبت راجع به این که حالا کی اول متوجه «بوآ»ت می‌شه، کی می‌فهمه این چیه، یهو تو دلت می‌تونی پیدا کنی، انگار همونجایی…
همونقدر واقعی و نزدیک، حس خالی شدن دلت رو تو یه روز دیگه می‌تونی تو قلبت پیدا کنی. روزی که تو شهر کتاب ابن‌سینا، بین قسمت جینگول مینگولا راه می‌رفتی و اومدی اشاره کنی که اینا که گربه و ماهی و اینا دارن، من بوآی باز… که یهو دیدی نیستش… همونجوری که ته دلت لرزید، همونجوری که دلت می‌خواست گریه کنی، همونجوری که از اون به بعد تموم کتابفروشی‌ها رو دنبال «بوآی باز و بسته» زیر و رو کردی و نبود (انگار آدما دیگه نمی‌خوان بوآهای باز و بسته رو جلوی چشمشون ببینن، که مبادا یادشون بندازه دارن بزرگ می‌شن و کم‌کم به جایی می‌رسن که وقتی یکی بوآی بسته کشید، بهش بگن چه کلاه قشنگی!)، هنوزم که یادش میفتی همون حس و حال رو داری…
آدما چه راحت چیزایی که دارن رو از دست می‌دن، چه راحت دلتنگ می‌شن، و چه راحت فراموش می‌کنن…

شال‌گردن کوچیکی که تند و تند می‌ره بالا

۱۲ تا از زیر، ۱۲ تا از رو…

بچه که بودم، خیلی کوچیک، شاید هنوز مدرسه هم نمی‌رفتم، یه دوست خیلی نزدیک داشتم. بیشتر وقتمونو با هم می‌گذروندیم. همون موقع‌ها بود که مامانش برای اولین بار بافتنی بافتن رو یادم داد. شایدم مامان خودم فکر می‌کرد زوده، یا حالا اگه یاد نگرفتم هم طوری نمی‌شه. نمی‌دونم…

الان که فکرشو می‌کنم، هرکسی باید بافتنی بلد باشه. باید بتونه وقتایی که فکرش درگیره و حتی حوصله‌ی خودشم نداره، تمام فکرها و نگرانی‌ها و دلتنگیاشو تو صدای تق‌تق به هم خوردن میل‌ها و تو رنگ‌ کلاف‌ها گم کنه. هرچی بیشتر فکر داشته باشه، بافتنی‌ش تندتر می‌ره بالا، جوری که یهو به خودش میاد می‌بینه داره ناخودآگاه می‌شمره و بافتنی‌ش داره تموم می‌شه.

۱، ۲، ۳، …، ۱۲