تموم شد. بعد از حدود ده سال مطب و دکتر و بیمارستان و قرص قدیمی و قرص جدید و وزن اضافه کردن و وزن کم کردن. اولش که شروع شد فکر میکردیم زود میگذره، فک میکردیم اینی که الان میبینیم یه نفر دیگهس که موقتا جای بابامون نشسته. منتظر بودیم زمان بگذره و همون آدم قبلی برگرده. ۷-۸ سال طول کشید تا یکی از دکترا آب پاکی رو بریزه رو دستمون که این مسیر یهطرفهس و برگشتی نداره. این اواخر دیگه یه مشکل حل میشد یه مشکل دیگه پیش میومد. انقدر رفت بیمارستان و نگران شدیم و یه چیزی جاگذاشت و ضعیف شد و برگشت که این دفعه آخرم فکر کردم مثل همیشهس. که بعد چند روز برمیگرده با یه رنج اضافهتر و دوباره میشینه جلوی دوربین واتسپ. فکر میکردم اگه هر یه ساعت یه بار ازش خبر بگیرم دیگه براش اتفاقی نمیفته. فکر میکردم که زمان برام صبر میکنه تا بتونم برم ایران و یه بار دیگه ببینمش. فقط چند ماه دیگه وقت لازم داشتم! ولی زمان گذشت و فرصتا قطره قطره کم شد و قطره آخرشم ریخت و تموم شد. وقتی داشتم فکر میکردم که قید همه چی رو بزنم و برگردم پیش خودم گفتم وقتی بود و میشد ببینمش نرفتم، دیگه الان چه فایده. حالا انگار یه گوشهی قلبم خالی و چروک شده و یکی داره فشارش میده. حتی وقتی سر خودمو گرم میکنم که فکر نکنم، با اینکه بهش فکر نمیکنم یه چیز قلمبه ته گلومو گرفته. شب که تاریک میشه و خونه ساکت میشه و چشامو میبندم که بخوابم ریز و درشت خاطراتم باهاش میاد جلو چشام:
شاهنامه قدیمی بزرگ و سنگینی که یادگار پدرش بود و من برمیداشتم میخوندمش، دایرهالمعارف قدیمیای که توی کتابخونه بود و هرچند وقت یه بار یه چیزی ازم میپرسید بعد که نمیدونستم میگفت بیار از توش بخونیم با هم، آلبوم تمبری که از هر مناسبتی یه چیزی توش بود، اسکناسای قدیمی تو آلبوم، وقتایی که با ذوق و شیطنت یه ترفند ریاضی میاورد یادم بده، وقتایی که یکی از همکاراش یه خوراکیای سر کار میخرید و شب با عین همون برای هممون میومد خونه، وقتایی که از سر کار میرسید و دم در منتظر میشد تا بغلش کنیم بعد بیاد تو، وقتایی که خیلی هم بزرگ شده بودیم و میگفت بریم رو پاش بشینیم و بعد چند دقیقه خسته میشد ولی باز دفعه بعد میگفت بریم بغلش، حرفایی که زیر گوشمون زمزمه میکرد که بدونیم چقد دوستمون داره، بوی عطرش که هرجا میرفت تا چند روز میموند و حتی وقتی بعدش رانندگی میکردم دستم بوشو میگرفت، چوبلباسی کراواتاش که قبل مهمونیا با دقت میاورد کنار پیرهنی که میخواست بپوشه که تصمیم بگیره کدوم بهتره، قیچی و ریشتراشی که از آلمان آورده بود که اگه با قیچیش چیز دیگه میبریدی ناراحت میشد، صبح جمعهها که میومد بیدارمون میکرد که بیسکوییت (نون بربری) گرفتم بیاین صبحونه بخوریم و ما که چقد غر میزدیم هردفعه که بهمون میگفت پاشو صبحونه بخور دوباره بخواب!، وقتایی که دم در با یکی حال و احوال میکرد و چون صداش بلند بود ما از چند طبقه بالاتر میفهمیدیم رسیده خونه، صداش که انقدر مشخص بود هرجا زنگ میزد لازم نبود خودشو معرفی کنه، خوش و بش کردنش با همه که هرجا یکی دو بار میرفت همه دفعه بعد میشناختنش، وقتایی که همینجوری یهویی اسم یه کشوریو میشنید و ازم میپرسید پایتختش کجاس انقد میپرسید که یاد بگیرم، ساعت خوندن که از خیلی بچگی یادم داده بود و هرجا ساعت میدید نشونم میداد که بخونم، صدای قهقهه خندههاش که وقتی میخندید کل خونه رو برمیداشت، شوخیاش با همهچی یه جوری که انگار هیچی تو دنیا جدی نیست، دوربین عکاسی قدیمیای که میداد دستم عکسای پرت و پلا بگیرم و یاد بگیرم، خودنویسی که یادگار سفرهاش بود و بهم داد که نوشتن با خودنویس یاد بگیرم، وقتایی که میرفتم دکتر که حتی اگه در نیمهباز بود میگفت دربزنیم که یه بار یکی از دکترا چقد تحسینش کرد که چه چیز خوبی یاد بچه میدی، وقتایی که میرفتیم دکتر و به زور میخواست دکتر بهمون آمپول بده که زودتر خوب بشیم، وقتایی که منو جلوی دوچرخهش مینشوند و میبرد تا دم ساحل کیش، وقتایی که برای کارنامه گرفتن میومد مدرسه و همه معلما و مدیرا و ناظما میشناختنش، اون دفعهای که اومده بود کتابخونه دنبالم و یه دختره که تا حالا ندیده بودمش یهو اومد تو گفت بابات دم در منتظره چقد شبیه همین، وقتایی که قرار بود یه چیزی بخره و دم در که ازش میپرسیدم الکی میگفت آآخ یادم رفت بعدش از تو جیبش همون چیزو درمیاورد، پابهپام همهجا اومدنش از مطب دکتر تا امتحان ورودی مدرسهها تا جلسه کنکور تا مصاحبه شرکت تا دم سفارت آمریکا تا محل تحویل بار فرودگاه، وقتایی که کامپیوتر یه مشکلی پیدا میکرد و زنگ میزد به یکی سریع گوشی رو میداد به من و چقدر من شاکی میشدم، خاطرات سفرهای موقع مجردیش که همش برامون تعریف میکرد، وقتایی که از یه جایی رد میشدیم و هر اتفاقی اونجا افتاده بود رو یادآوری میکرد: اینجا اولین بار با مامانتون اومدیم ناهار – اینجا خونه قدیممون بود – اینجا مدرسه دبستانم بود – اینجا بیمارستانی بود که شما به دنیا اومدین، شعرهای کتابای دبستانش که هنوز یادش بود و بعضی وقتا میخوند برامون، بازی کردنش با بچهها که انقد توی نقش فرومیرفت همه بچهها عاشقش بودن، شنا کردنمون که خیلی براش مهم بود و هردفعه از کلاس برمیگشتیم میپرسید الان قشنگ میتونی بری تو عمیق؟ که هیچوقتم نتونست خودش ببینه، اون باری که تو سفر ارمنستان دلش آبجو میخواست و دوتا آبجو گرفتیم برای اولین بار با هم خوردیم، اون موقعی که هی پشت دوچرخمو میگرفت تا یاد بگیرم و یه بار افتادم تو سرازیری کلی دنبالم دویید، وقتایی که منو میبرد ادارشون و مینشستم پشت کامپیوترش الکی تایپ میکردم، تخته بازی کردنش که کلی برای همه کری میخوند، وقتایی که سر کار حوصلش سرمیرفت و چند بار تو یه روز زنگ میزد خونه، مدارکی که مرتب توی کیف سامسونتش طبقهبندی کرده بود و هرچی میخواستی سریع برات پیدا میکرد چه کارنامهی یه سالی تو دبستان چه گواهینامه زمان شاه مامانم، عکس پرسنلیاش که با اینکه خیلی جدی بودن هنوز چشماش داشت میخندید، روتین منظم هرروزش که صبح بیدار میشد، چایی میذاشت، دوش میگرفت، ریش میزد و میرفت سر کار، اصطلاحات خاص خودش که فقط ما میفهمیدیم زمان اعلیحضرت خونه رضاقلی، وقتایی که قلقلکمون میداد و جیغ و دادمون میرفت هوا، شبکههای ماهواره که هروقت ما چیزی نمیدیدیم میزد آهنگای قدیمی تکراری گوش بده، وقتایی که مژه میرفت تو چشمش و میومد که من براش دربیارم. هزارتا چیز دیگه هم هست که هرروز یه چیز جدیدی یادم میفته و دوباره بغض میکنم. دوباره ضربان قلبم میره بالا و یه چیزی گلومو فشار میده. هرکی میدیدش یکیو میدید که ضعیف شده و موهاش سفید شده و دستاش میلرزه. من ولی بابای شیطونمو میدیدم که تو خونه دنبال بچهها میدوید و پا به پاشون غش غش میخندید، وقتایی که مامانم ما رو دعوا میکرد مثل ما مثلا میترسید، که بهم میگفت میدونی ۱۱*۱۸ چند میشه بعد یادم میداد چطوری عددا رو تو یازده ضرب کنم.
حالا ته دلم یه حس عجیبیه. انگار خودم نیستم، یکی دیگهم که داره منو نگاه میکنه. کارای روزمرهمو مکانیکی انجام میدم، سر خودمو با یه چیزایی گرم میکنم که فکر نکنم. گلای سفید روی میزو نگاه میکنم و انگار نمیبینم! میگن میخوای یادبود بگیری؟ میخوام؟ نمیدونم! چه فایده داره دیگه! کسی که نمیشناختش چه فایده به یادش باشه، من میشناختمش که همش تو یادمه! صداش همش تو گوشام میپیچه. همش با خودم فکر میکنم که یعنی میدونست چقدر دوسش داریم؟ نکنه فکر میکرد مامانمو بیشتر دوست داریم؟ ما که هیچوقت چیزی نمیگفتیم و از وقتی دور شده بودیم همون بغل کردنا هم دیگه نبود. این اواخر دیگه درست نمیخندید، وقتایی که میخندید چشماش خوشحال نبود، وقتی حرف میزد انگار نفس کم میاورد و هربار که میدیدمش غصه میخوردم. نکنه وقتی غصه میخوردم فکر میکرد دیگه دوستش ندارم. حتی یادم نیست آخرین باری که حرف زدیم چی بهش گفتم، یادم نیست آخری حرفی که بهم زد چی بود. بعضی وقتا پیش خودم میگم آدم باید زندگیشو بسازه، مامان باباشم همینو میخوان ولی واقعا مطمئن نیستم که بابام خوشحال بود که من مثلا دکتر شدم و خیالش ازم راحته یا ترجیح میداد پیشش باشم و بیسواد بمونم. واقعا نمیدونم ارزششو داره که همه زندگیمونو بذاریم پشت سرمون، هی منتظر شیم یه روز خوب بیاد که بریم خونه، برای یه زندگی بهتر هی بدوییم، یا بهتره زندگیو یواش کنیم و کنار عزیزامون بمونیم. بعد کتابمو باز میکنم و خودمو توش غرق میکنم و این فکرا رو هل میدم زیر فرش، برای یه وقت دیگه.